حجره

گاه نوشت های یک طلبه

حجره

گاه نوشت های یک طلبه

مشخصات بلاگ

در این زمانه ی دلگیر این دل گیر نگاه توست...

چند صباحی است مفتخرم به همراه تو شدن
چندی است بی تو احساس پوچی میکنم
چون تمام هست و نیستم تویی

زندگی ام با امید سرباز شدن و دلهره سربار شدن پر از تلاطم شده
روزها مشغول کتاب ام و شب ها مشغول دفتر...!

نمیگویم طلبه شدن آرزوی کودکی ام بود اما آرزوی جوانی ام شد...
یادت باشد به یادم بیاوری طلبگی وظیفه است

آخرین نظرات

۲۷ مطلب با موضوع «خودنویس های من» ثبت شده است

کودکان را دیده ایم که بسیاری از اشیا و مکان ها و زمان ها آنها را میترساند

البته که نوجوان و جوان و بزرگسال و کهنسال هم از چیزهایی میترسند و ترس اختصاص به کودک ندارد

ترس همیشه با انسان بوده و هست و کسی را ندیده ایم که بگوید از هیچ چیز نمیترسم مگر اینکه صرفاً یک ادعای گزاف کرده باشد و در موقعیت که قرار بگیرد ترس بروز خواهد کرد و قلعه و برج و باروی هیبت اش فرو خواهد ریخت

مشهور است که دلیل ریشه ای ترس همان جهل است

وقتی کودک نمیداند در پشت این پارچه سفید مادر مهربان خود اوست از تکان خوردن های آن حجم سفید میترسد

وقتی نوجوانی یا جوانی در تاریکی تنها میشود چون نمیداند چند قدم جلوترش که چشمم نمیبیند چیست میترسد

وقتی فرد بزرگسالی نسبت به آینده فرزندش اگاهی ندارد خب قطعا ترس و دلهره خاصی نسبت به او دارد

وقتی پیرمرد فرتوت در بستر بخاطر ترس از مرگ اشک میریزد از این جهت است که نسبت به فرجام اش ناآگاه است

جهل پدر ترس است البته دنبال مادر براش نگردین چون منم نمیدونم داره یا نه


انسان

بشر

آدمیزاد

هر نامی که برایش میپسندی، مهم نیست

مهم آن است که انسان در پیچ و خم زندگی اش در این عالم به دنبال پناهی میگردد ولی چون خدا را نشناخته، از پناه بردن به خدا میترسد

شاید به زبان بگوید اعوذ بالله: پناه میبرم به خدا؛ ولی در مرحله عمل که قرار میگیرد به هر کس و ناکس دخیل میشود تا کارش، زندگی اش، حیاتش، مماتش تامین شود بی آنکه به یادآورد خدایی که خالق اوست بهترین که نه، تنها محل التجا و پناه اوست...

در ادعیه زیبا فرموده اند: هارب منک الیک... از تو به سوی خودت میگریزم

چون این باور من است که جز تو کسی نیست که پناه دهنده و ملجاء و مأوای چون منی باشد

به کجا و نزد که بروم که امان دنیا و اخرتم به دست توست

لا اله الا هو فأنی تُصرَفون (زمر6)

خدایی جز او نیست، پس از درگاه حق به کجا می روید؟



#من_دامت_برکاته

  • مهدی شوقی





گوشه ای نشسته بود و سیگار بر لب داشت. دودش را در ذهن خیال پردازش به آسمان میفرستاد. منتظر! چشم به پیاده رو دوخته بود. هر از گاهی سر به این سو و آن سو می چرخاند ، نه از این سو و نه از آن سو کسی نبود تا چشمانش روشن شود به دیدار آشنایی یا غریبه ای آشنا.

آنقدر هر روز آنجا نشسته بود و سیگار برلب ، سنگ فرش هارا شمرده بود که دیگر حوصله تکرار همین کار را هم نداشت.

آنقدر هر روز گرد و خاک کتاب های درون قفسه ها را گرفته بود که دیگر حوصله تکرار همین کار را هم نداشت.

آنقدر هر روز همسایه را دعوت به چای عصرگاهی کرده بود که دیگر حوصله تکرار همین کار را هم نداشت.

آنقدر هر روز زیر دیوار نوشته ی: "از اینکه در محل رفت و آمد #کتاب_دوستان سیگار نمیکشید متشکریم" نشسته بود که دیگر حوصله تکرار همین کار را هم نداشت.

آنقدر هر روزش تکرار شده بود که دیگر حوصله تکرار همین را هم نداشت.

آنقدر هر روز به این فکر کرده بود که چرا مردم شهرش کتاب نمیخوانند که دیگر حوصله تکرار همین را هم نداشت.

اما تا به حال یک بار هم به این فکر نکرده بود که خودش چرا اوقاتش را کنار پیاده رو و زیر دیوار نوشته با سیگار خاموش در انتظار مشتریان کتابفروشی اش میگذراند ولی حاضر نیست کتابی را ورق بزند.


پی نوشت: عکس متعلق است به بازارچه کتاب و ناشران مشهد در چهارراه گلستان

  • مهدی شوقی


خدایا کیستی و چیستی ات عجیب پیچیده است...

اما... بزرگی و منزلت ات بیش از شایستگی من است

جمعه است

ابری است

بارانی است

از همه مهم تر من گرفته ام

من مغبونم

هنوز آن قدر ضعیفم که با از دست دادن مالی رنجور میشوم

هنوز باور نکردم مالک اصلی تویی و من امانت دارم

تا وقتی شرط امانت را نگه داشته ام که ایرادی نیست!!

خدایا خواستم نصیحتم کنی

قرآن ات را گشودم

خطاب کردی: " ألْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَالْبَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ خَیْرٌ عِندَ رَبِّکَ ثَوَاباً وَخَیْرٌ أَمَلاً " (46کهف)

و تو با من سخن گفتی آشکارتر و رساتر از هرکس دیگری و همین کافی است برای شناخت کیستی و چیستی ات...


1392/9/1

#من_دامت_برکاته


  • مهدی شوقی

الهی

مفت پیر نشوم

که رضوانت را مفت نفروشی!


#من_دامت_برکاته




پی نوشت:

"أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَکُوا أَن یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ" عنکبوت آیه 2

آیا مردم گمان کرده اند ، همین که بگویند: ایمان آوردیم ، رها می شوند و آنان [ به وسیله جان ، مال ، اولاد و حوادث ] مورد آزمایش قرار نمی گیرند؟

  • مهدی شوقی

تو با آن همه فضیلت و من با این همه رذیلت

چه وقیحم که خود را شیعه ی تو خوانم

...

و چه مهربانی که سرانجام شفیعم می شوی!

  • مهدی شوقی

همیشه برای نوشتن نباید مخاطب داشت

بلکه باید حرف داشت....

شاید این روزها حرف هم ندارم!


#من_دامت_برکاته

  • مهدی شوقی

باران چکیدن گرفت از گوشه چشم

همین که گنبد زرین ات

از دیدگان گم شد...

  • مهدی شوقی

بسم الله و فی سبیل الله


بیست و شش بار این روز را گذرانده ام،

همیشه مانند همان سیصد و شصت وچهار روز دیگر بوده

جز اینکه به یادم می اندازد فرصتم چقدر رفته و چقدر مانده!

همین است که اندوه این روز در تمام سال به خاطرم میماند.

گفت:تولدت مبارک!

گفتم:إنا لله و إنا إلیه راجعون...


10آبان1394

  • مهدی شوقی

دارم به حفر چاه فکر می کنم...

برای حرفایی که نمی دونم به کی بزنم!!؟

  • مهدی شوقی

ماهیچه صنوبری!

تو نگران کسی نباش

که من نگران تو ام...


  • مهدی شوقی